آزادیخواهی ما ایرانیان: گذر از یک استبداد به استبدادی دیگر


کورش عرفانی – ۱۳ اسفند ۹۷

پیشگفتار:

در یک زمانی و در یک مقطع از تاریخ خود، هرملتی باید توقفی کند، وقت بگذارد ودر آینه ای صاف و شفاف، خویش را نظاره کند تا در یابد که کیست، کجاست و چه می کند. اسیر روزمره گی رویدادها شدن، با تاریخی ماندگار بنا کردن، دو امر جداست. مردمی که به عادت به عادی بودن کنند، آینده ای بدون پیشرفت خواهند داشت. زندگی یک ملت در تلاش برای نوآوری در مسیر تاریخ خویش معنا می یابد. نه در سطح فردی و نه در زندگی جمعی، زنده بودن، زندگی کردن نیست. تداوم مشکل، چاره نیست.

این آینه ی خودشناسانه، یک الگوی تحلیلی است که، اگر با دقت ساخته شده و با وسواس صیقل خورد، اجازه می دهد چهره ی جامعه، آن گونه که هست- و نه آن گونه که عادت کرده ببیند و بپندارد- در آن آشکارمی شود، با همه ی خوبی ها و بدی های خود، با همه نقاط کدر و یا جلوه های درخشان آن. هم از این روی، کپی برداری مدل خودشناسی سایر ملل، که به طور معمول به واسطه ی سستی فرهنگی و تنبلی روشنفکران بومی رخ می دهد، نتیجه ی خوبی در روند کشف خویش، به همراه نمی آورد. نیاز به یک دستگاه نظری بومی است که، ضمن الهام از دانش جهان شمول و تجارب عمومی تاریخ بشر، ویژگی ها و وجوه منحصر به فرد یا کمیاب آن جامعه را در بر گیرد.

*

آن چه در زیر می آید تلاشی است ابتدایی، اما صریح، برای بنای این دستگاه نظری. چه، اگر آن را خوب به پا کنیم، می توانیم در بالگه خویش نظر کرده و دریابیم که فلاکتی که بر کشورمان حاکم است، تا چه حد، حاصل شرارت بیگانگان و تا کجا از ماست که بر ماست.

نگارنده ادعایی در مورد درستی دستگاه نظری پیشنهادی خویش ندارد، اما تردید نیست که باید از جایی آغاز کرد و در این مسیر، می بایست تعارف های همیشگی و باورهای کاذب خودبزرگ بینی یا خودحقیربینی را کنار گذاشت.

بدون شک، در نهایت، این از برآیند خرد جمعی است که چنین چارچوب مفهومی شکل و قوام می یابد و به این خاطر نیز از برچسب فرد گرایی و قبیله گرایی رها بوده و می تواند، با اطمینان خاطر، مورد استفاده ی همه کسانی قرار گیرد که می خواهند، لختی در شتاب تاریخی خود، به سوی ناکجاآبادهای پیاپی، درنگ و عمیق، در احوال خویش نظر کنند.

مقدمه :

تولید و بازتولید استبداد در طول تاریخ بشر دلایل مشترک و در درون هر جامعه، علت های ویژه ی خود را دارد. دو عنصر درتولد و بقای استبداد ایرانی سهم داشته اند: ۱) عرض جغرافیایی سرزمین ما و ۲) طول بلند تاریخ مان. ترکیب این دو، زیرساخت های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی منحصر به فردی را آفریده که یکی از سخت جان ترین، خشن ترین و طولانی ترین اشکال استبدادگری در طول تاریخ بشر را رقم زده است.

پراکندگی جغرافیایی و تنوع آب و هوایی ایران زمین، از همان ابتدا، درجه ای از پیچیدگی مدیریتی را می طلبیده که جز با یک نظام متمرکز قابل اعمال نبوده است. هر گونه شکل دیگری از حکومتگری در این مجموعه ی اقلیمی متنوع ودر عین حال به هم پیوسته- به جزتمرکز قدرت- به سختی قابل تصور می نماید. همین تنوع، بعدها، با کشف منابع زیر زمینی جدید برجسته تر می شود. در برخی مقاطع، ناهم اندازگی وزن و اهمیت مناطق ایران بر اساس پارامترهایی مانند پرآبی/کم آبی، دامداری/کشاورزی و یا پرجمعیتی/کم جمعیتی قابل سنجش بوده است. اما در یک قرن گذشته، هم چنین، دو گانه ی نفتی/غیر نفتی و یا پرامکاناتی/کم امکاناتی نیز بر آن افزوده شده است.

در اعصار کهن، هر سرزمینی که دربرگیرنده ی تفاوت هایی این گونه عظیم و ماندگار در منابع طبیعی، انسانی و مادی میان ساکنان پراکنده ی خود بوده، تنها با ابزار حکومت قویِ متمرکز قابل اداره بوده است. در این گونه از ممالک، مانند کشور ما، تقسیم داوطلبانه و صلح آمیز منابع، دشوار و حتی ناممکن می نماید؛ نیاز کارکردی به یک اراده ی از بالاست تا نوعی از تقسیم منابع را تجویز و به نوعی، تحمیل کند. به عبارت دیگر، توزیع عادلانه ی ثروت های منطقه ای میان مناطق وجود نداشته، بلکه، نوعی تعیین تکلیف تحکمی اعمال می شده که به طور مشخص و در طول تاریخ، به جای آن که در پی توزیع عادلانه ی ثروت ها در سطح ملی باشد، معادل انحصار ثروت ها در دست حاکم و توزیع کمابیش عادلانه ی فقر در کل کشور بوده است.

در کشور ما، برخلاف سرزمین های اروپایی، که قاعده ی حکومتگری بر تامین امنیت عمومی با هدف تولید ثروت است، قاعده بر اعمال زور و خشونت برای تصاحب ثروت بوده است. ذلت و فقر مردم ایران در اعصار مختلف و از جمله، در دوران صفویه و قاجار، نماد چنین منطق قدرت زورگویانه در ایران است. فرمول بسیار روشن بود: تمرکز ثروت در بالا، مدیریت فقر در پایین. با وجود تلاش سلطنت پهلوی برای استقرار نوعی از توزیع ثروت به جای فقر، به دلیل خصلت ناعادلانه ی بارز این توزیع، تحولی کیفی رخ نداد و رژیم اسلامی پس از انقلاب، بار دیگر کشور را به سوی الگوی توزیع عادلانه ی فقر در پایین از طریق تصاحب متمرکز ثروت ها در بالا به ایران برگرداند. این چهل سال بعد از انقلاب، از این حیث، بازتولید سریع و فشرده ی خصلت های ساختاری چهار هزار سال تاریخ ایران است: غارت ثروت در دست شبکه قدرتمندان در بالا و اداره ی خشن فقر فراگیر در پایین.

پس می توان گفت که شکل بندی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ما برخاسته ی از یک جغرافیای ویژه است که در آن، سرزمین ایران، با تنوع منطقه ای بیش از حدِ نقش و سهم تولید ثروت، شانسی برای نوعی از تساوی موقعیت ها، برقراری توازن قدرت و لذا، بستری حتی بالقوه برای دمکراسی پیدا نکرد. این در حالی است که نبود تمرکز قدرت برای مکیدن ثروت در غرب، دست کم به طور بالقوه، شانس بروز دمکراسی را در آینده ی تاریخ اروپا افزایش می داد. این اما یگانه دلیل بقای استبداد در ایران نبود.

طول تاریخی عمر این کشور نیز مزید بر علت شده است. به واسطه ی عمر طولانیِ سامانه ی کلان تمرکز ثروت در دست حکومت و توزیع تحمیلی فقر در میان همگان، استبداد، به عنوان « یگانه» سازوکار لازم برای حفظ و بقای این نوع از روابط، فرصت لازم را یافته تا درلایه های عمیق انسان ایرانی و جامعه ی ایرانی رخنه و لانه کند. پس، نقش زمان این بوده که فرصت کافی را برای جا انداختن استبدادگری در سطوح خرد و کلان، بیرونی و درونی و بالا و پایین حیات تاریخی ایران فراهم کند.

این سامانه دردل خود منطقی را برپا کرده که می توان از آن به عنوان مثلث استبدادگری یاد کرد. سه ضلع این مثلث عبارتند از: استبداد سالاری، استبداد پذیری و استبداد منشی. این سه، مکمل و علت و معلول یکدیگرند.

  • استبداد سالاری: به معنای به کار بستن رفتار استبدادی توسط قدرت از بالاست: قدرت حکومتی یا قدرت تصمیم گیری.
  • استبداد پذیری: به معنای پذیرش رفتار استبدادی و تن دادن به آن است.
  • استبداد منشی: به معنای بازتولید رفتار استبدادی است.

برای درک بهتر این مثلث و منطق حاکم بر آن اشاره کنیم که «استبداد» به معنای نفی اراده ی دیگری است برای تحمیل اراده ی خویش. براین اساس می توانیم قدری دقیق تر بر این مثلث و اضلاع آن بنگریم:

  • استبداد سالاری: بهره برداری از قدرت برای نفی اراده ی دیگری و تحمیل اراده ی خود.
  • استبداد پذیری: قبول نادیده گرفتن اراده ی خود و تن دادن به اراده ی تحمیل شده ی قویتر از خود.
  • استبداد منشی: بازتولید نفی اراده ی دیگری و تحمیل اراده ی خود به سوی ضعیف تر از خود.

در استبداد، یکی وجود معنوی دیگری را نفی می کند تا وجود مادی او را تسخیر و به خدمت خود درآورد. از همین روی، تبلور استبداد نفی ارزش جان و کرامت دیگری و پایمال ساختن حقوق انسانی و شهروندی اوست.

از این منظر نیز این مثلث چنین تدقیق می شود:

  • استبداد سالاری: نفی وجود معنوی اعضای جامعه برای به خدمت گرفتن جسم و ثروت آنان.
  • استبداد پذیری: صرف نظر از وجود معنوی خویش و قرار دادن جسم و ثروت خویش در اختیار مستبد.
  • استبداد منشی: نادیده گرفتن وجود معنوی خویش و دیگران و بسنده کردن به معامله با جسم و ثروت.

این سه وجه چنان در هم تنیده شده اند که هریک دیگری را تولید کرده و توسط دیگری بازتولید می شود. این مثلث، بدون وقفه ادامه می یابد تا زمانی که یکی از اضلاع آن از کار بیافتد و امکان بازتولید دو ضلع دیگر نباشد. تا آن موقع آن چه داریم این است که انسان ایرانی در پایین به همان اندازه استبدادی فکرمی کند که حکومت استبدادی در بالا. حکومت استبدادی در ایران به همان درجه گرایش خودکامگی دارد که انسان ایرانی. این همگونگی و همسویی جوهره ای فرد و ساختار سبب شده است که تضاد فرد، به عنوان قربانی استبداد، با ساختار قدرت استبدادگر بیشتر بر سر شکل، اندازه و ساز و کار باشد و نه بر سر جوهر و ذات و ماهیت. زیرا چنان چه گفته شد به واسطه ی عمر طولانی استبداد، کرامت ذاتی انسان استبداد زده نفی و در کورسوهای تاریخ خویش گم شده است. حقوق انسانی مفهومی نظری است برای کتاب و کلاس، نه یک واقعیت در زندگی فردی و اجتماعی. آزادی، واژه ی شیک سیاسی است، نه نیاز حیاتی انسان ایرانی.

این تهی شدن جامعه از جوهر آزادیخواهی سبب شده که مبارزه ی ضد استبدادی ایرانیان، رنگ و بوی استبدادی بگیرد. هر تلاش آنها برای نابودی استبداد تجربه ی دیگری می شود برای بازتولید شکل دیگری از استبداد. به همین خاطر است که ره به آزادی، به عنوان غایت ناگزیر مبارزه ی انسانی، نمی برد، به آسانی می شکند و در صورت موفقیت در کسب قدرت، حدیث تازه ای می شود از بازتولید استبداد در ساختار قدرت.

انسان ایرانی به واسطه ی درونی کردن عمیق استبداد قادر به تزریق آزادمنشی، حتی در رفتار مبارزاتی خود نیست؛ به همین دلیل، وقتی به جنگ استبداد می رود، ناخودآگاه، روش مبارزاتی خویش را به گونه ای شکل می دهد که، در مسیر محوِ یک حاکمیت استبدادی، به بازتولیدگر استبداد بدل می شود. از این روی است که وقتی حکومت دیکتاتوری را، با یک هزینه ای سنگین، سرنگون می کند، با تحمیل هزینه ای مشابه به جامعه، یک حکومت استبدادی دیگر را جایگزین آن می سازد.

این روند سبب شده است که حرکت های «آزادیخواهانه» ی او، در قالب ها و موقعیت های مختلف، به نام «نهضت» ]مشروطه[، «جنبش» ]ملی شدن نفت[ و یا «انقلاب» ]پنجاه و هفت[، در نهایت، یکی بعد از دیگری، بسترساز جایگزینی یک استبداد با استبدادی دیگر شده است. از دل هیچ یک از آنها آزادی بر نیامده و محصولشان چیزی جز همان استبداد کهنه، با شکل و رنگی تازه، نبوده است. مبارزه برای آزادی نامی است بر تلاش ناخودآگاه انسان ایرانی جهت بازتولید استبداد.

هشدار برای مقطع فعلی:

این خطر امروز نیز به نحو بارز و آشکاری در کشورمان و در اپوزیسیون ایرانی پیدا و هویداست. و مگر می توانست جز این باشد؟ ما همگی محصول چند هزار سال تاریخ استبدادساز هستیم و این تصور که اینک، به واسطه ی درد و رنج و فقر و یا مهاجرت تبعید وار، می توانیم چیز دیگری باشیم، تصوریست خام و دور از واقعیت. عینک تاریخی ما فقط استبداد را می بیند. ما کور رنگی آزادی داریم.

پس، اگر این استبدادگرایی چند هزارساله و لایه بسته در عمق فرد و جامعه ی ایرانی یک واقعیت مستمر و پایدار است، چگونه می توانیم در مقطع فعلی به این تصور و توهم دامن بزنیم که این بار، با قیام و تلاش برای کنار زدن رژیم جمهوری اسلامی، قرار است به «آزادی» دست یابیم و از رفتن به سوی یک حکومت استبدادی حتمی دیگر پرهیز کنیم؟

برای این پرسش هیچ پاسخ آماده ای موجود نیست، لیک می توان با یک گام مهم آغاز کرد و آن بازشناسی استبدادگری خود و جامعه مان است. یعنی، هر چند سخت و دردناک، بپذیریم که ما استبداد زده ایم و بدون آن که بخواهیم، در رفتار سیاسی خویش در مسیر تغییر، به سوی بازتولید استبداد در حرکتیم. نمی خواهیم این گونه باشد، اما هست. به رسمیت شناختن این امر می تواند گام نخست رهایی از این طلسم خودساخته ی تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران باشد. چه اگر استبداد دوام آورده و اگر تمامی تلاش های یک قرن اخیرما نتیجه ای معکوس داشته، از جمله به این خاطر است که هرگز در مسیر جنب و جوش سیاسی خویش درنگ نکرده ایم، تا در خویش نظر کنیم و ببینیم که آیا ما، به عنوان وارثان هزاران سال استبدادزدگی فردی و ساختاری، می توانیم کار دیگری جز بازتولید استبداد کنیم. آیا نفی اراده ی دیگری را به عنوان امر بدیهی کنش سیاسی شناختن می تواند چیزی جز خودکامگی به بار آورد؟ آیا ما که دیگری برایمان وجود معنوی ندارد، می توانیم جز در مورد به خدمت گرفتن ابزاری او بیاندیشیم؟

چون به این توقف اندیشه ورزانه ی مهم و ضروری تن در نداده ایم، پیوسته غرق در احساس گرایی سطحی و اضطرارگرایی عادت شده ای هستیم که در دل هیاهوهای بسیار، بی سر و صدا، ما را از یک حکومت خودکامه به یک رژیم دیکتاتوری دیگر رهنمون شده است. نوعی از جبر خودساخته ی تاریخ.

شاید بشود گفت که تنها نقطه ی امیدمان، برای پرهیز از تکرار مکرر خطاهای تکراری، این است که داریم در مورد آن سخن می گوییم و آن را با صراحت فرموله کرده و خود را در این باره مستثنی نمی کنیم؛ چرا که استثنایی برای این قاعده یا نیست، اگر هم هست به حساب نمی آید. اما اگر بتوانیم این نقطه ی امید را پرورش دهیم شاید روزی شانس برون رفت از این بن بست جان سخت تاریخی استبداد گری را داشته باشیم.

پرورش این نقطه ی امید به معنای آنست که بعد از به رسمیت شناختن خصلت استبداد زدگی خود، بر این امر واقف باشیم که در حالی که غرق در توهم مبارزه برای کسب «آزادی» هستیم، در واقع در مسیر بازسازی استبداد دیرین گام برمی داریم. در این راه باید همه ی خوش باوری ها و فرضیات که «این بار متفاوت خواهد بود» را کنار بگذاریم و به ِجدّ، قبول کنیم که یک راه غلط، با هزار بار طی شدن، به مقصد درست نمی رسد. بپذیریم که ما در هیچ یک از نهضت ها و جنبش ها و انقلاب های قبلی مان نیز به طور عمد نمی خواسته ایم استبداد را بازتولید کنیم، اما کرده ایم. تکرار می کنم، نه به خاطر این که این گونه خواسته ایم، چون جز این نمی توانسته ایم. گویی همه ی راه ها برای ما به دیکتاتوری ختم می شود.

ما مبارزینی را که برایمان آزادی به ارمغان آورده اند به زندان افکنده و کشته ایم تا بتوانیم بساط دیکتاتوری پایین کشیده شده توسط آنان را باز احیاء کنیم. و هر بار هم که به خونخواهی آن آزادیخواهان به بند یا دار کشیده شده برپاخاسته ایم برای آن بوده که رژیم سرکوبگر را با یک نظام دیکتاتوری جدید جایگزین کنیم. هر موج از انتقام قربانیان حاکمیت استبدادی موج دیگر قربانیان حاکمیت جدیدی از همان جنس را برانگیخته است. و هر باراین استبدادزدگی نهادینه شده در رفتار فردی و عملکرد جمعی به گونه ای عمل می کند که ما در خیالات فردی و جمعی خویش به سوی چشمه سار آزادی می دویم اما، با لبان تشنه ی آزادی، از سراب استبداد و خشونت سر در می آوریم.

وقتی آمدیم و همین نکته ی تکرار شده را برای خود جا انداختیم، به مثابه «برده ای که نام آزادی را شنید و دیگر برده نیست» ما نیز، چون پذیرفته ایم که استبدادگر هستیم، شاید بتوانیم بازتولید کننده ی یک استبدادگری دیگر نباشیم. چون پذیرفته ایم استبداد پذیر هستیم، شاید استبداد پذیری را ترویج نکنیم. چون پذیرفته ایم که استبداد منش هستیم، شاید در پی تغییر منش استبدادی خود برآییم.

می گویم شاید، چون کار به همین جا ختم نمی شود.

پس از آن که در کمال شجاعت و صداقت، سرشت تاریخی آزادی کشی خویش و حتمی بودن سرنوشت استبدادی مبارزه ی ضد استبدادی خود را پذیرفتیم، پرسش دیگری به طور منطقی در مقابل ما ظاهر می شود: چگونه به عنوان استبداد زده، از بازتولید حتمی استبداد خودداری کنیم؟ این جاست که در می یابیم قبل از این که انقلاب کنیم، باید در انقلابی گری خویش انقلاب کنیم. یعنی، برای یک بار هم که شده، خود را «مجبور» و «موظف» کنیم که شیوه ای را برای پایین کشیدن استبداد و جایگزینی آن انتخاب کنیم که راه را، نه فقط در شعار و نیت های خیرخواهانه ی ما، که در عمل، بر بازسازی استبداد در کشورمان ببندد. این که می گوییم نه فقط در نیت و قصد خوب، به خاطر این است که عمق ریشه های استبدادی در رفتارهای فردی و جمعی ما به حدی است که هر گونه اطمینانی به خود می تواند یک اعتماد به نفس کاذب و فریبنده از آب درآید. این در حالیست که اگر خلاقیت تهیه و طراحی یک مکانیزم عینی ضد استبدادی را داشته باشیم، چه بسا، یک مجموعه از سازوکارهای نهادینه و با نظارت آگاهانه ی جمعی، این بار بتوانیم مانع از این بازتولید تکراری و شوم خودکامه سالاری شویم. تنها شانس مان این بار این است که برخلاف دفعات قبل، از استبدادگرایی خویش خبر داریم.

این که این مکانیزم رهاییبخش چیست، چگونه است و چه می توان کرد، موضوع یک کار فکری جمعی باید باشد که در آن، خردمندان، صاحب نظران و تجربه داران سهیم خواهند بود. نگارنده به سهم خویش در آینده نکاتی را در این باب خواهد نوشت. اما هدف از نوشتار کنونی طرح مسئله بود و نه ارائه ی جواب، که تلاشی جدا و در خور را می طلبد.#

ایمیل نویسنده: korosherfani@yahoo.com 

مقالات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *